نتایج جستجو برای عبارت :

من اینجا، من اونجا، من همه جا

باهم رفتیم پارک قیطریه
اجرا داشت 
و پلان چهارمِ "اگر تصویری از زندگیت بودی چی بودی !؟" ...
...
و چقدر خاطره شد ! 
هر چی بگم کم گفتم 
اونجا که اخر برنامه خانونه اومد بهم گفت عزیزم ایشالا خوش بخت بشی !
+ میگه : فکر میکردی یه روز یه غریبه بیاد بهت تبریک بگه !
اونجا که اخر برنامه تو ارزو هامون نوشتم " خوش بختی مون ، عاقبت بخیری مون ، موفقیت مون ارزومه :) "
+میگه : ارزو ها رو نباید به کسی گفت
اونجا که خانومه گفت ، معلوم نیست که اینا راسته یا نه ، ما که نوشتیم ای
وقتی پیداش کردم خیلی خوشحال بودم، با کلی ذوق و شوق رفتم داخل، اونجا نقاشی شده بود خیلی قشنگ... کنار پاگرد، یه در بود در اتاقی که محل آموزش بچه هاست، خیلی زیبا بود، آروم و خوشحال از پله های قدیمی اونجا بالا رفتم، رسیدم به پاگرد دوم از اینجا دیگه موکت شده بود و جاکفشی هم گذاشته بودن، اونجا میتونست کاربردی تر،مرتب بشه، روی دیوارا برگه هایی چسبونده بودن که حدیث های قشنگی روشون نوشته شده بود، در ورودی برام آشنا بود، خب من قبلا اونجا برای مسابقات ر
اینکه رفیق باشم برام سخت نیستمیدونی کجاش سخته؟
اونجا که از آدم خوبه ی داستان بودن خسته ای ولی حتی یه شونه واسه گریه کردن نداری
اونجا که همه به روابطتت و دوستات حسودیشون میشه ولی تو حتی نمیتونی به یکیشون بگی چه مرگته
اونجا که گریه هاشون رو بغل کردی ولی تا میای از خودت بگی، میخوری به یه دیوار محکم.
آدما دوست دارن از خودشون حرف بزنن از خودشون بگن، حتی از تو بگن از روابطشون بگن، ولی نشنون..
.
.
دیشب دلم گرفت
دیشب تنها نبودم، ولی تنهایی گریه کردم..
روباه به شازده کوچولو گفته بودش اگه منو اهلی کنی، هربار با دیدن گندم‌زار یاد موهای طلایی تو میفتم و دلم تنگ میشه...
این اپلیکیشن ادابازی این روزا خیلی پیام میده. مثلا میگه بیا بازی! دلمون برات تنگ شده یه سری بهمون بزن و از این حرفا! هربار منو یاد گلستان و حیاط تاریک مدرسه میندازه. اونجا که از شرجی هوا کلافه بودم و هی غر میزدم و آی غر میزدم :) اونجا که خستگی، جرقه شیطونیامو روشن میکرد، اونجا که تو خودتو می‌رسوندی و میخواستی با ادابازی هم که شده خ
قربونت برم که امروز نتونستم درست حسابی بات حرف بزنم و صدامو خوب نمیشنیدی... فقط بهت گفتم دارم اماده میشم شب دعوتیم خونه داییم. گفتی پس شب دعوتین. گفتم اره. شما اونجا مراسم جزخوانی قرآن دارین اونجا. همین تایم شیش، شیش و نیم که میشه....
خوش به حال در و دیوار اونجا... خوش به حال مردم خوشبخت اونجا... ناشکرن که بهت بد میکنن.. من که دوری از تو رو چشیدم و دارم میچشم ، میفهمم چقدر خوبه که هستی عزیزمن.. خوش به حال در و دیوار اونجا.. خوش به حال مردم خوشبخت اونجا.. خوش به حال همه.. + سلام شهید .. التماس دعا ، دلتنگم..
 
 
خواهرم زنگ زد گفت فردا بریم سراب صحنه 
منم خواب بودم با صدای گوشی بیدار شدم 
گیج و منگ گفتم سراب صحنه همون سراب نیلوفره؟
خواهرم گفت نه همون جایی که تو و بنیامین رفتید 
گفت فردا وسیله میبریم میرسم اونجا پیک نیک 
گفتم من بخاطر اینکه این هفته سه بار رفتم کرمانشاه و برگشتم خیلی خسته
ممکنه نتونم بیام 
گوشی رو قط کردم .
دلم هری ریخت شروع کردم به اشک رو سایلنت 
من اونجا چطوری پا میزاشتم وقتی بنیامین اونجا خاطره داشتم.
بعد سالها که هرکسی رو که اونجا داشتی و هر خاطره ای که اونجا داشتی با اون افراد رفتن از اون محل، می ری همونجا. تو هستی، خاطرات توی نظرت هستن، اون کسان نیستند... دلم براتون تنگ شده دوستای کارشناسی، توی ارشد خیلی تلاش کردم دوستی پیدا کنم ولی هیشکی با دلم به نزدیکی زهرا و خدیجه نشد...
دلتنگتونم...
ظروف مسی جدیدا به شدت مورد علاقه افراد قرار گرفته و به این دلیل و صدها دلیل دیگه قیمت نجومی پیدا کرده است. من هم مثل خیلیا علاقمند به خرید این ظروف شدم و قصد خرید کردم. از خیلی جاها قیمت گرفتم تا اینکه پس از کلی سوال و جواب فهمیدم که برای خرید ظروف مسی بهتره برم بازار سید اسماعیل در بازار بزرگ تهران.
خلاصه رفتم اونجا و ظروف مسی را که نیاز داشتم خریدم. واقعا تنوع محصولات در مغازه های متعدد اونجا بی نظیر بود. ضمنا قیمت بسیار مناسبی هم داشت.
 
توصیه
البته قبلا هم گفته بودم
ولی با توجه به واکنش ها باز هم میگم
در تمام مدت نبودن اینجا
البته صورت پست گذاشتن
من در اینستا بودم
با این آیدی dasttanak
اونجا نوشتم و پست کردم
شاید از تنبلی بود که همشو اینجا منتقل نکردم
خلاصه میخواستم بگم گذرتون اگر اونجا میفته
هست اون اکانت
تنها دلخوشی این روزام باغ عمو یکی مونده به اخریه.بعضی روزا میریم اونجا.من خورشید رو میبینم بدون اینکه ساختمونای بلند مانعش بشنمن اسمون ابی رو با تمام پهناش میبینم و حالم خوب میشه!اونجا قدم میزنم و شکوفه های سفید و صورتی گیلاسو بو میکنم.اونجا صدای بوق و گاز دادن ماشینا نمیاد.اونجا فقط صدای نسیمه که لابه لای درختایی که پراز شکوفه هستن میپیچه و صدای پرنده ها و اگه اتیشی باشه صدای جرقه های اتیش.اونجا چایی اتیشی هست!من لیوان چاییمو دستم میگیرم و
چندی هست کم پیدا شدم. کمتر وبم رو بروز میکنم.
تو یه انجمن (انجمن سافت 98) عضو هستم و ارتقا درجه گرفتم و شدم عضو فعال. به همین دلیل بیشتر وقتم اونجا هستم.
وقتی هم اونجا نباشم یا آهنگ گوش میدم یا سریال میبینم.
خلاصه اگر دیر سر میزنم بهتون ببخشید.
( چرا هر یک از وبلاگ های بیان رو باز میکنم افزونه نورتون گیر میده که Scam هست؟)
هیچ حبیب زنگ زد رفتم اونجا اول رفتم تسویه حساب کردم از لحاظ مالی یک ماهی رو که اصلا حساب و کتاب نکردن من گفتم اوکی ! ۲۷۰ هزار تومن پول از وسایلی که آورده بودم رو پرداخت کردم بعد با حبیب در مورد زبان حرف زدم و از اونجا اومدم بیرون رفتم پیش دفتر کار ابی سیف یه کم پیش ش مونده آن و الان هم جوایز شدم و اینستاگرام و توییتر رو نصب کردم
بعد از کلی سختی توی یگان خدمتی تونستم 17 اسفند تا 27 ام رو مرخصی عیدانه بگیرم
فردا باید برم پادگان
حال خیلی بدی دارم چون اصلا دوست ندارم اونجا بودن رو تجربه کنم
برام دعا کنید تا بتونم از اونجا سالم بیام
کلی فشار روحی رومه که هیچکی جز دوتا از رفیقام درکم نمیکنن
ادامه مطلب
 
✖️ تونل وحشت یکی از تفریحات مورد علاقه ی منه.همین دیروز اونجا بودم.وقتی از قطار پیاده می شدم به مسئول اونجا گفتم:-هی ، اون دختر بچه ی سفید پوش ، که با بدن بی سر، مارو تعقیب می کرد واقعا ایده ی جالبی بود!اما اون با تعجب منو برانداز کرد و گفت:-کدوم دختر بچه ؟ چنین چیزی توی تونل وحشت نبود!
میدونماون میخواد منو بترسونه?
 
ادامه مطلب
سلام
ادرس زیر وبلاگ جدیدمه.
یه وبلاگ که توش متمرکز تر درباره یه موضوع یا گاهی تخصصی تر یا حرفه ای تر یا نمیدونم یه چیزی تر مینویسم :D
جدای از خودافشایی های اینجا اونجا بیشتر کاربردیه و به درد همه می خوره.
کسی دوست داشت میتونه اونجا رو هم دنبال کنه. از اینجا پر بار تر قراره بشه. البته نه از نظر کمیت بلکه از نظر کیفیت.
:)
 
http://mygrowth.blog.ir/
یه جاهایی هم هستند که در و دیواراش تو روز قیامت یقه ام رو میگیرن و میگن: عزیزم وقتی تو همافر دور دور میکردی وقتی تو بالکن لاله پارک نفس عمیق میکشیدی و با بادی که با شالت بازی میکرد بازی میکردی چرا یادم نمیافتادی هان؟! معرفی میکنم و اونجا جایی نیست جز سیدحمزه و مقبره الشعرا. اینکه ساعت 8:30 صبح بکوبی بری اونجا یعنی...
اینکه اول شغل و درآمد داشته باشی بعد واسه علاقه مندی هات خرج کنی قشنگه؛ نه اینکه اول علاقه مندی هاتو واردش شده باشی بعد دنبال شغل بگردی اینجوری سخته چون میدونی چی خوشحالت میکنه و اون رو توی شغل پیدا نمیکنی و سرخورده میشی و از اینجا مونده از اونجا رونده.
به نام خدا
امروز عصر جایی برای مصاحبه‌ رفته بودم. بخاطر چیزی که انتظار داشتم، ذهنیت خوبی از آنجا برای خودم ساخته بودم و فکر می‌کردم آدمهای اونجا بخاطر هدف خاص و بزرگی که دارند، بشدددددت سرزنده، اکتیو، با سطح انرژی بالا، پرانگیزه و شاد هستند و من یه عالمه انرژی مثبت اونجا می‌بینم.
ادامه مطلب
خیلی به زندگی روستایی علاقه داره . تو ی روستایی باغ دارن ، دوست داره به بهانه های مختلف بره اونجا . تو خونشونم مرغ نگه میداره . این علاقه به زندگی روستایی تا حدیه که همیشه پا درده اما روزایی که میرن روستا میگه با این که مدام به این طرف و اون طرف میرم و کار می کنم پاهام درد نمی کنه . حتی مرغ ها رو هم با خودشون می برن روستا که اونجا بچرن (!) . جدیدا تعداد مرغا شون به عدد ۱۴ رسیده و این یعنی دفعه بعد باید مینیبوس بگیرن
اصلا اونجا شاید یه جایی خیلی فراتر و بهتر از اینجا باشه!
ی جایی آروم و پرِ حس خوب..
نمیدونم نمیدونم موندم بین انتقالی ب دیار مرکز!
یا موندن تو همین شهر..
برم ؟
نرم؟
هروقت شرایط سخت میشه تصمیم ب رفتن میگیرم
میدونم اونجا شاید مثل اینجا شهر غریب باشه 
اما شاید
نمیدونم کاش نمیرفتم تو دل مسولیت
اونجوری دل کندن از اینجا  شاید واسم آسون بود
آسون..
 چقـــــــــــــــَـــــــــدر باحاله! انگار اونجا که آدم تعجب می کنه، در واقع اونجا که از تعجب ساکت می شه، چیزی رو تجربه کرده که اونقدر بزرگ بوده که ظرفیت وجودیشو نداشته.
جایی هست که باید خودشو بفهمه، احساساتشو ببینه و در نتیجه ی این، ظرفیت وجودیش بره بالاتر.
 
مثلا یادم میاد که اون روزی که گوشیمو از تو دستم دزدیدن و من خشکم زد تا چند ثانیه!
یا تجربه ی شادی و یا عشقی که از دیدنِ یه روح قشنگ پیدا کردم و اونقدر زیاد بود که فقط محو شده بودم و ن
توی انگلیسی کلمه‌ای هست تحت عنوان half mast به نیمه افراشتگی پرچم اشاره داره. توی خیلی از کشورها نیمه افراشتگی پرچم نشانه‌ی سوگ و یا ادای احترام هست. من یه کانال مختصر دارم که گهگاه چرت و پرت‌هام رو اونجا مینویسم. اگر دوست دارید میتونید اونجا جوین بشید و من رو بخونید:
Daneshjoyezabandiaries@
تا صبح شنبه پرچم کانالم نیمه افراشته خواهد بود و بعد از اون private خواهد شد.
اینا رو تو کیفم پیدا کردم.انگار مدتهاست اونجا منتظر پیدا شدن بودن...
با محدثه نشسته بودیم، از میون صدف‌ها خوشگلترهاش رو جدا میکردیم...همین بود خوشبختی
+دیشب که احتمال جنگ داشت جدی و جدی تر میشد، از همه ی خواسته ها و کارای انجام نداده ام گذشته بودم و دلم میخواست قبل از هر اتفاقی دوباره اونجا بشینیم و صدف پیدا کنیم.
         یه کانالی هم هست توی بله به اسم توئیتر فارسی. هی پیام های قسمت های مختلف کشور رو فوروارد میکنه که ببینن اونجا اینترنت وصل شده یا  نه؟ خب که چی؟ حالا مثلا اصفهان وصل شده باشه من جمع کنم برم اونجا؟ یا مثلا از شمال کشور شیلنگ اینترنت گرفتن تا بیاد پایین کشور رو خیس کنه طول میکشه و باید ببینیم تا کجا رسیده؟ یا مثلا مسولین این کانال درپیت رو چک میکنن و تا پیام ها رو ببینن با خودشون میگن: شت ببین شیراز رو یادمون رفته وصل کنیم یا چی؟
خب کاری ک
خیلی ها میشناسنش وقتی که اسم اون میادغم تو دلاشون میشینه دوستش دارن خیلی زیاد
وقتی کسی تشنه میشه وقتی کسی آب میخوادوقتی که سیراب میشه فقط یه اسم یادش میاد
بهش میگن امام حسین امام خوب و مهربونامامی که بچه هاشو هدیه داده به آسمون
کاش که ما بچه ها بودیم باهاش تو کربلا بودیمتو روز عاشورا بودیم کاش هممون اونجا بودیم
امامی که گفته روی حق کسی پا نذاریدرفیق نیمه راه نشیم هیچ کسو تنها نذاریم
وقتی شنیدم که امام واسه خدا جونشو دادبدجوری عاشقش شدم چطور
برای خودم یه کانال درست کردم که تنها موجود زنده ای که توشه خودمم . میخوام صادق باشم با خودم .. میخوام خود واقعیم رو اونجا بروز بدم. میخوام خیلی چیزا رو فقط برای خودم منتشر کنم که فقط مخاطبشون خودم باشم . دلم میخواد بتونم اونجا خود واقعیم رو ببینم . پوسته ی بیرونیم رو بطنم کنار  و هسته ی وجودیم رو ببینم . امیدوارم بشه . نتیجه ش رو بعد ها بهتون میگم . شاید ماه بعد شاید سال بعد و حتی شایدم سالهای بعد ..
تو دریاچه دانشگاه جسد پیدا کردن...
خداوندااااااااا...
مگر میشود؟؟؟
چه ساندویچ الویه هایی که من کنار اون دریاچه نخوردم...!چه دوغ هایی که سر نکشیدم...
الان دیگه کجا برم یللی تللی ‌‌‌...من فقط اونجا رو داشتم...حالا از اونجام میترسم!
هعی ..‌ته ساندویچامم مینداختم واسه ماهیا و رو نیمکت های ننو گونه اش تاب میخوردم....
...خوبه اون موقع که اونجا بوددم جسد رو آب پیدا نکردم...!ایییییییییییییییییییی...
.....
ینی خیلی ترسناکه بچه کوچیک...به خصوص اونایی که زود به دن
یه مکان توریستی نزدیک شهر دانشجویی من وجود داره که مقبره ی یه عارفی بوده ...
قبلا راحت میرفتیم توش و میومدیم ، که یک دفعه چند تا زن گذاشتن توش که به زور چادر بدن بپوشن مردم تو محوطه ...
در صورتی ک اونجا نه امام زاده اس ، نه هیچی ! 
از یه طرف از ورود و تجمع درویش ها و صوفی ها هم به طور نامحسوس جلوگیری میکردن...
بعد از این کار کلی تعداد مراجعه کننده ها، خصوصا محلی هایی که مدام میومدن اونجا کم شد...
توریست ها هم خیلی براشون بی مزه بود دیدن یه قبر خشک و خال
یه خلاصه کتابی رو گوش می دادم که راجع به تاریخ نمک بود.قبلا هم یکی شنیده بودم که از چای حرف زده بودن که تو دوره ای که محبوب شده بود چه کالای مهمی بوده و یاعث چیا شده.نمک هم همین طور بود.کالای گرون قیمت و استراتژیک و حتی سیاسی و چیزی که به ذهنم اومد اون لحظه، این بود که که از چند هزار سال قبل از تولد مسیح تا همین ارسال تو کشور خودمون،ما آدمها انگار فرقی نکردیم.یه زمانی زیاد بودن مالیات نمک باعث نارضایتی مردم و جرقه ی انقلاب فرانسه و آمریکا رو زدن
علاقه من از اونجا شروع شد که یک روز چند تا از رفیقام داشتن به سالن میرفتند،و تفریحشون رو اونجا انجام میدادند.روز هایی بود که من از بیکاری حوصله ام سر میرفت و تصمیم گرفتم که به سالن بروم.اولین بارهایی که شروع کردم به بازی کردن برای وقت گذرونی و تفریح بود اما بعد از مدت کوتاهی متوجه استعداد خود در پست دربازه بان شدم از ان زمان به بعد دوران تقریبا حرفه ایی خودم رو شروع کردم . در روز های تابستا هفته ایی یک جلسه تمرین تخصصی گلری میرفتم و روز به روز پ
امروز از کلاس برمیگشتم 
یهو از جلو بیمارستانی رد شدم‌ که ننه اونجا بود 
رفتم‌ داخل که‌ برم مثل همیشه بهش سر بزنم ببینم‌‌‌ امروز ناهار خورده یا نه 
رفتم 
جلو در ورودی گل میفروختن
یاد ننه افتادم 
یاد جمله ای که میگفت اگر برام‌ گل بیاری خوب میشم 
لبخند زدم‌
رفتم‌ یه گل خریدم و خواستم‌ برم‌ ملاقات.‌ ساعت ملاقات نبود اما‌ نگهبان اونجا منو خیلی دیده‌بود , فکر کرد اومدم‌ بجای مامان وایسم‌ پیش ننه که مامان‌بره خونه 
درو برام‌ باز کرد اما
دانشگاه آزاد اینجا سه تا واحد داره
1. واحد مرکزی که تو یکی از بهترین جاهای شهر هست و نزدیک ی خیابون که مراکز خرید لوکس و شیکی داره
2. واحد سما که تو ی جای متوسط رو به بالای شهر قرار داره و الان رسما شده مدرسه ابتدایی و متوسطه
3. سایت 3 که 3 کیلومتری خارج از شهره و نود درصد دانشکده ها و کل بخش آموزش و پژوهش و ریاست اونجا هستند (از جمله ما)
 
قبلا فقط دانشکده اقتصاد و مدیریت تو واحد اولی (مرکزی) بودند
حالا حدود ده روز پیش مدیر گروه گفت پیشنهاد شده ما بری
اینستاگرام ام رو بستم. انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده باشه. انگار از یه دنیای شلوغ که پر از آدم هست خلاص شده باشم. یجور حس آزادی دارم. الان جایی هستم که هیچکس منو نمیشناسه. اونجا شلوغ بود. مثل یه مهمونی پرهیاهو که همه رو میشناسی و مجبوری صحبت کنی. اتفاقا مخصوصا استوری از خودمم گذاشتم آخرش میخواستم ببینم چه حسی داره وقتی میان عکستو میبینن. یجور حس بلاهت یا نه یه جور بی قیدی بود در نظرم. نمیدونم چجوری بگم حسمو. ولی خلاص شدم ازش. از این
1_امروز مزخرفترین روز زندگیم بود 
خدایا هیچ وقت این برنامه از تلویزیون پخش نشه..الهی امین 
دلیل این همه مسخره بازی رو نمیدونم. من اگه از همون ابتدا میدونستم یه همچنین جایی قراره برم هیچ وقت نمی رفتم. اون یه ساعت هم که موندم، توی رودربایستی بودم ..بعد متوجه شدم همه توی رودربایستی بودن 
کاش همون موقع زمین دهن باز میکرد و منو می بلعید ...ای خداااااا
2- اگه جایی باشی و کسی هیچ وقت دلتنگ نباشه. باید از اونجا بری. اونجا جای تو نیست
منم رفتم برا همیشه. بد
من انقدر دل تنگ آذربایجان و شهرم هستم که با شنیدن هر آهنگ آذری یا ترکی دلم پر میکشه واسه فامیل و دوستام واسه شهرم واسه عروسی ها واسه اون لحظه های خوب.
من 10 سال اونجا زندگی کردم و 14 سال اینجا با این حال دلم واسش پر میکشه.
من همه روزای خوبمو اونجا جا گذاشتم.
شهری که خاکش طلاست.
قطعا اگه منو ولم کنن سر از شهر های ترک زبان درمیارم و دیگه فارسی مارسی یوخدی در اعماق وجودم من یک نژادپرستم!
1_امروز مزخرفترین روز زندگیم بود 
خدایا هیچ وقت این برنامه از تلویزیون پخش نشه..الهی امین 
دلیل این همه مسخره بازی رو نمیدونم. من اگه از همون ابتدا میدونستم یه همچنین جایی قراره برم هیچ وقت نمی رفتم. اون یه ساعت هم که موندم، توی رودربایستی بودم ..بعد متوجه شدم همه توی رودربایستی بودن 
کاش همون موقع زمین دهن باز میکرد و منو می بلعید ...ای خداااااا
2- اگه جایی باشی و کسی هیچ وقت دلتنگ نباشه. باید از اونجا بری. اونجا جای تو نیست
منم رفتم برا همیشه. بد
اگه ما می نشستیم صحبت میکردیم.
میگفت بازم شما دارید پشت سر فلانی حرف میزنید؟
بازم غیبت می کنید؟
نمیگید اونجا چه خبره؟
مردم دارن میمیرن دارن شهید میشن
دارن جوون از دست میدن
شما قدر این نعمت رو بدونید
از وقت تون برای کارای مثـــــبت برای کارای خوب استفاده کنید
وقت تون رو بذارید متعلق به خــــداوند باشه، یعنی واقعا تاثیر گذار بود فضای اونجا. همش از فضای جنگ وجبهه صحبت میکرد.
میگفتم بابا ما رو ندیدی ، دلت برا ما تنگ نشده که حالا میخوای دوباره بر
روی تختم دراز کشیدم و هندزفری تو گوشمه. میرم و اهنگ های favourit ام رو پلی میکنم و اولین چیزی ک پخش میشه Youth عه و صدای خانومه تو گوشم میپیچه:  And if ur still breatging ur the lucky ones! سعی میکنم آروم باشم.
حوزه کنکور هنرم دانشگاه اصفهان بود. و اون موقع ک رفتیم تو دانشگاه و منتظر اوتوبوس بودم و پشت سرم رو نگاه کردم و کل شهر رو دیدم برای اولین بار دلم خاست برم اونجا دانشگاه. حس کردم اونجا پتانسیل اینو داره ک باعث بشه اتفاقات خوبی برام بیفته.
من مثل همیشه ترسیدم و دلم می
رفقا کنکوری سلام !!!
امیدوارم تا حالا بهترین ها براتون رقم خورده باشه و اونایی که کنکور دادن از نتیجشون راضی بوده باشن.
یادتون باشه موفقیت معنیش این نیس که رتبه برتر بشی ، موفقیت یعنی این که نتیجه زحماتتو ببینی و بدونی تلاشت به ثمر نشسته.اینه که لذت بخشه
الان هر کدوم از شما رفقایی که تازه کنکور دادید ؛ کوهی از تجربه رو دارید با خودتون میکشید!! لطفا تجربیاتتون را با ما به اشتراک بگذارید .
آی دی پیج اینستامون رو هم میزاریم براتون که اونجا بیشتر ب
مدتی بود که خواب پرواز میدیدم در منطقه ی خونه ی قبلیمون قدم می زدم که دعوا وآشوبی به پا بود خیابان سرازیری بود و میخواستند به من آسیب برسونند که من تقلا میکردم که پرواز کنم یعنی تا حدی میپریدم که به من آسیبی نزنند و شبهایی بود که در شهری که پدرومادرم اهل اونجا هستند من از خونه ی فامیلمون که تا خیابون اصلی فاصله داشت ویک سگ درنده هم اونجا بود ویک جنگل وسیع در پشتش،من سبکبال ولی با ترس پرواز میکردم وشبهایی خواب میدیدم که از بالکن خونه ی مادربزر
زهرای بابا سلام
 
عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".
زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.
 
فرداشم ع
چند سال پیش که تو بلاگفا وبلاگ داشتم دورانی بود
کلی دوست پیدا کردم اونجا با خیلیا صمیمی
فضاشو دوست داشتم خیلی
اما به یک باره تمام شدند همه
قبل اینکه بلگفا بزنه بترکونه وبلاگو
یهو دل کندم از اونجا
و بعد چند ماه که رفتم سر بزنم دیدم به کل حذف شده بود
 داشتم به اینجا هم خو میگرفتم 
اما اینجا هم چند ماهه برام غریب شده
شاید به خاطر رفتنم به توییتر یا ...
چند بار اومدم حذف کنم از پشیمونی بعدش ترسیدم
هزار بار نوشتم و پاک کردم
و قورت دادم حرفامو
با اینک
1. عالم قبر شهید با عالم قبر سایرین اونقدر فرق داره که اینها رو میگه نگین میت بلکه زندگانی هستند روزی خور نزد پروردگارشان! (ولاتحسبن الذین قتلوا... )با اون که دیگران هم در دارا بودن اون عالم مشترکند(و من ورائهم برزخ الی یوم یبعثون)2. عالم آخرت و مجازاتهای اون رو میگن دقیقا انعکاس همین عالم و رفتار ما در این عالمه(پل صراط همون صراطی ست که انسان در زندگیش طی میکنهاگه اینجا پاش نلغزید اونجا هم نخواهد لغزید واگه اینجا افت وخیز داشت اونجا هم قطعا چنی
رفتم فروشگاه مورد علاقه که ساعت مورد علاقمو بخرم!پامو گذاشتم تو که دیدم یه سوسک اونم چه سایز وحشتناکی!!!!داره خرامان خرامان میره گوشه میز فروشنده!و من قدم بعدی رو به بیرون گذاشتم!خب بابا می ترسیدم برم داخل و اون بیاد بیرون و من جیغ بکشم و بزنم بیرون و از دید عُموم برای بنده خدا فروشنده بد شه:|راستش از جایی ترسیدم که دیگم ندیدمش!سوسکه رو میگم،وقتی دیدم هیچ خبری ازش نیست دیگه نتونستم برم داخل!هرآن منتظر بودم از یه قسمتی بیاد بیرون و من نمی تونستم
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دل من از تو جدا نیست
این هوا بی تو هوا نیست
چی بگم از کی بگم وای
دیگه غم یکی دوتا نیست
**
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دستم از دست تو دور
این شروع ماجراست
روز و شب، هفته و ماه
قصه های غصه هاست
بودن اینجا که منم
مرگ بی چون و چراست
همه چی از بد و خوب 
قصه رنگ و ریاست
**
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
عشق و مستی پیش تو
پشت دیوار سیاس
غم غربت نداره
اونجا که خونه
میدونی قدیما آدم ها اگه رازی داشتند که نمیخواستن کسی اونو بفهمه،چیکار میکردن؟از یه کوه بالا میرفتن،یه درخت پیدا میکردن،سوراخی توی اون درخت درست میکردن و رازشون رو داخل اون سوراخ نجوا میکردن.بعد با گِل،اون سوراخ رو می پوشوندن؛
این طوری دیگه هیچکس نمیتونست راز اونها را بفهمه...
زمانی،من عاشق زنی شدم.بعد از مدتی،اون رفت.من به 《2046》رفتم.فکر میکردم ممکنه اون،اونجا منتظرم باشه اما اونجا نبود.همیشه با خودم فکر میکنم که اونم منو دوست داشت یا نه؟
نامزد آبجی بزرگه رو سوباسا صدا میزنم دیگه که راحت باشه برام 
یکشنبه آبجی زنگ زد بهم که من سه شنبه از ظهر میام اونجا که غذا بپزم ،می‌خوام برا سوباسا تولد بگیرم ...گفتم اوکیه بیا !گفت نمی‌خوام شوهرت بفهمه که بهش گفتم شوهرم روزکاره و بیای می‌فهمه 
گفتش نه نمیام پس 
دوشنبه زنگ زد بیا من کلی خرید دارم ،مثل راننده شخصی رفتم تم تولد و خوراکی و ریسه و عکس و اینا رو گرفته بعد رسوندمش خونه چند باری هم دعوام کرد :)) (یه بار کافه‌ای که میخواستیم رو پیدا نم
-----------------------------------------------------------------
هیچ کس بجز اون کسی که لااقل یک بار به یه اقامتگاه رفته باشه و از نزدیک با تمام شرایط اون اقامتگاه آشنا باشه نمیتونه مشخصات دقیقی از اونجا رو ارائه کنه.این رو به این خاطر میگم که تو آخرین سفری که با خانواده به شمال رفته بودیم ( و یه بچه کوچک و دو نفر سالمند همراهمون بودند ) ، به یه سری مشکلات برخوردیم که به هیچ وجه با مطالعه مشخصات اون اقامتگاه توی سایت و با دیدن عکس هاش نمیشه به اونها پی برد .از جمله صحت کارکرد
امروز بعد از یه ماه و اندی رفتم خونه‌ی خودم. نمیدونستم الف برگشته. بوی فرندش هم تو اتاق خواب بود. دلم برا الف و ف و زندگی اونجا و محیط اونجا و پارک اونجا و همه‌چیز تنگ شده. فکر می‌کنم که اون‌ها هرگز دل‌تنگ من نمی‌شن. مثل خیلی آدم‌های دیگه که حس دل‌تنگی درشون کم‌رنگه یا شاید این حس راجع به آدم‌ها و موقعیت‌های اندکی درشون برانگیخته میشه. در من پر‌رنگ‌ه و سعی می‌کنم این حس رو زندگی کنم. چون یکی از حس های قشنگ زندگی منه و دوستش دارم. جایی ای
توی کانادا،
توی ابتدایی راهنمایی و دبیرستانش
و دانشگاه
همیشه فرصت کار volunteery هست.
یعنی اگه تو اهل کار و تلاش باشی، تا اخر دبیرستانت میتونی مینیمم 40 صفحه توی رزومت فقط بنویسی که چه کارهایی کردی به عنوان کار داوطلبانه.
مسئله بعدی اینه که
این غربیا مخصوصا اروپاییای غربی و شمالی و کاناداییا که کار دیگه ای هم ندارن و بیکارن،
از اول تا اخر زندگیشون فقط یاد میگیرن چطوری پرزنت کنن و چطوری حرف بزنن.
بعد تو فکر کن،
مردم کانادا خیلی ساده و دهن بین،
وقتی
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
بعد از مدت های خیلی طولانی دیشب یه خواب خوب دیدم :) خواب دیدم رفتم یه دانشگاه خیلی بزرگ آخر وقت هم بود و داشتن در هارو میبستن ولی من رفتم اونجا چون میخواستم با یه استادی که تا به حال ندیده بودمش و فقط اسمشو میدونستم صحبت کنم، آقا رفتم توی دانشگاه و دفترش که دیدم کسی که قراره باهاش حرف بزنم یه پروفسور فیزیک عینکی با موهای سفید و از این پیرمرد های گوگولی ولی پرانرژی و سرحال و تا آخرین ثانیه تایم کاریش هم داشت کار میکرد و تحقیق و خوندن فیزیک :) 
یا
اینکه چقدر من ذوق زده شدم با دیدنش قابل توصیف نیست.
چقدر رفتار متواضعی داشت. اصلا براش مهم نبود ظاهر و طرز بیانش. فقط علم بود که اونجا فواره میزد. و اون مطالبی که در اون دوساعت بیان کرد... ۱۵ دقیقه از این مطالب من رو به وجد اورد طوری که من احساس جنون بهم دست داد. درباره ی اثر تحریم ها بر پروداکتیویتی حرف میزد، رسید به اثر اسکیل برای تولید و این قضیه رو از یه جنبه ای نگاه کرده بود که خیلی ساده بود اما من تا به حال ندیده بودمش. اونجا از شدت پیچیدگی و
برک: بزرگ شو و گلوی هیچکس را نبر.
گروهبان احساساتی/ از مجموعه داستان های سالینجر، منتشر شده از نشر افق با نام «این ساندویچ مایونز ندارد»
میدونی، از جنگ حرف زدن آسون نیست. سالینجر اما همیشه عالی درباره جنگ حرف میزنه. اون نمی‌خواد از آدم‌هایی که مردن، اسطوره و ابرقهرمان بسازه، برعکس اون به تو میگه که: ما اونجا وسط اون همه بدبختی، ترسیده بودیم، خیلی هم ترسیده بودیم، ما بچه ننه‌هایی بودیم که دلمون نمی‌خواست اونجا باشیم، ما به سادگی کشته می‌ش
مثلا خانواده خیلی بالایی هستین اول خانواده شهرتون کشورتون ... میرین یه دختر میگیرین از خانواده ای معمولی ... بهش میگین تو از امروز دیگه با روزهای قبلت فرق داری ها... هم احترام وعزتت فرق میکنه... هم دقت و توجهت باید فرق بکنهحرف صحیح و بجائیهمساجد اینجوری اند...درسته تا قبل مسجدیتشون به ظاهر یه زمین معمولی بودن مثل سایر زمینهای اطراف اما عروس خدا شدن! یه نماز که به این عنوان درشون خونده شد بله اونها بود به این خواستگاری!دیگه معمولی نیستن هم ثواب نم
مثلا خانواده خیلی بالایی هستین اول خانواده شهرتون کشورتون ... میرین یه دختر میگیرین از خانواده ای معمولی ... بهش میگین تو از امروز دیگه با روزهای قبلت فرق داری ها... هم احترام وعزتت فرق میکنه... هم دقت و توجهت باید فرق بکنهحرف صحیح و بجائیهمساجد اینجوری اند...درسته تا قبل مسجدیتشون به ظاهر یه زمین معمولی بودن مثل سایر زمینهای اطراف اما عروس خدا شدن! یه نماز که به این عنوان درشون خونده شد بله اونها بود به این خواستگاری!دیگه معمولی نیستن هم ثواب نم
امروز دهم دی ماه 1398 
 
توی بلاگفا ی وبلاگ داشتم که هر از چند گاهی اونجا مینوشتم از همه چیز،از دردام از سختی ها و شادی ها،از ب و از روزهای طرح 
ولی الان طرحم تموم شده چارده آذر بود که تموم شد.از فضای بیان بیشتر خوشم اومد گفتم مهاجرت کنم اینجا،میگن که میشه اطلاعت رو میشه از اونجا بیارم اینجا ولی برنامش رو ویندوز نصب میشه من لپتاب ندارمو قاعدتا هم فعلا وبلاگ قبلی نمیاد اینجا.
 
امروز ی روز معمولی بود منتطر نتایج استخدامی بودم که اعلام کردن بیس و
سلام
آقای ارشادی از بیان رفت.
به همین راحتی
اما به کجا؟
خب یه سایت برا خودش برپا کرد
و مطالبش رو هم اونجا مینویسه از این به بعد
و اما آدرس وب ایشون
http://ershadi.cf.wotor.net
از این به بعد اونجا مینویسه
شما هم هرجای این پست کلیک بکنید مستقیم میرید تو وب ایشون
مطالب علمی ایشون رو از دست ندید! برا من که تا حالا خیلی مفید بوده. تمام
دیشب هم اتاقیم حرف هایی زد ک ب شدت منو متعجب کرد!
دختر 31 ساله داره بهم میگه ک با ی پسر 22 ساله اینترنتی آشنا شده و داره میره سر قراار و پسره عاشقش هست!! ینی داریم اصلا؟! پسره ی شهر دیگه س-سال سوم لیسانس. هم اتاقی من دکتری فلسفه داره و داره ارشد مجدد میخونه تو رشته روانشناسی!
انقدر راحت کلمه عاشقم شده رو ب کار می برد ک شاخ هام زده بود بیرون. هر شب ساعت 7 میره پارک لاله. میگفت شب ها اونجا بهتر درس میخونم. ولی دیشب کاشف ب عمل اومد ک اونجا با ی جمع پسرها دو
دیدم شهرداری دولت آباد بنر زده که در اون آغاز پروژه ادامه خیابان جانبازان را اعلام کرده بود . خوشحال شدم که بالاخره این پروژه بعد از سالها تاخیر شروع شد .. به محل رفتم .تو ذهنم این بود که چندین لودر و بولدوذر و ... اونجا کار می کنند .ولی دیدم چند تا کامیون شن اونجا ریختند و چند صدتا جدول و سیصد چهار صد متر از یک باند را جدول گذاری کرده بودند . خندم گرفت .. چه چیزایی تو ذهنم بود .. 
نمی‌دونم فقط من اینطوری ام یا بقیه آدم ها هم وقتی میرن خونه یه بزرگتر همین حس رو دارن اونجا هرچقدرم نوساز باشه بازم حال و هوای روزهای بی دغدغه کودکی رو داره و بوی اون روزا رو میده ؛ روزهایی که با ث و ن ز غوغای جهان فارغ بودیم و فقط از ته  دل میخندیدیم و مربای مامان جون پز می‌خوردیم روزهایی که ن که از من و ث یک سال بزرگتر بود یواشکی بهمون میگفت دوست داره عروس بشه و من و ث بهش میخندیدیم . اونجا خودم رو واسه خاله ها لوس میکنم و اونا هم قربون صدقه قد
بعد از مدت های خیلی طولانی دیشب یه خواب خوب دیدم :) خواب دیدم رفتم یه دانشگاه خیلی بزرگ آخر وقت هم بود و داشتن در هارو میبستن ولی من رفتم اونجا چون میخواستم با یه استادی که تا به حال ندیده بودمش و فقط اسمشو میدونستم صحبت کنم، آقا رفتم توی دانشگاه و دفترش که دیدم کسی که قراره باهاش حرف بزنم یه پروفسور فیزیک عینکی با موهای سفید و از این پیرمرد های گوگولی ولی پرانرژی و سرحال و تا آخرین ثانیه تایم کاریش هم داشت کار میکرد و تحقیق و خوندن فیزیک :) 
یا
یکی از دوستان راجع به مدینه و غربت امام حسن پست گذاشته. یاد خاطره خودم افتادم.
سال ه‍شتاد و نه.
حدود ۱۲۰ تا جوون در قالب یک کاروان همسفر بودیم.
سه روزی بود که مستقر شده بودیم و راه هتل و حرم رو می رفتیم و میامدیم.
اما دریغ از یک قطره اشک.
هیچ کس حالش خوب نبود، همه یک غم بزرگ داشتن و غربت اونجا اجازه نمی داد حتی گریه کنند.
همه دوست داشتند اونجا رو ترک کنند و هرچه زودتر بر گردن ایران.
مدیر کاروان که وضعیت رو دید، از یک خطیب محترم دعوت کرد تا برای بچه
تو این دوسال پیش خودم میگفتم یه روزی میرم و براش خیرات میکنم، شمع میگیرم و دورتا دور مزارشو تو تاریکی روشن میکنم، یه جوری که از دور بدرخشه.
قبرشو میشورم ، دست میکشم ، فاتحه میخونم. دختر نداشته اش میشم و درد و دل میکنم...این دفه دیگه میرم، قبل از اینکه دوباره دیر شه...
شمعا که روشن شد، احساس کردم دنیا خیییییلی بزرگه و من و شمع و دلم، بی نهایت ناچیز
اصلا این روشنی کجای خاک رو تغییر داد؟ اون آدم اونجا نیست. این فقط سنگ و عکسه و این همه راه برای این بو
هوا سرد بود یا گرم بود ، دود داشت یا صاف بود فرقی نداشت .
جایی بود ، اون بالا های شهر تهرون که هروقت از دست کارهای خودم خسته میشدم یا دلم یه کادوی خوب نیاز داشت، یا حتی روز های تولدم !
خودمو اونجا دعوت میکردم.
یک جایی بود که کسی کاری به کار کسی نداشت و دل آدم فقط یک چیز میخواد .
 صاحب خونه هاش انقدر مشتی و بی ریا بودن که هرچی میخواستم برام جور میکردن پ.
اما العان چند وقتیه که دیگه دستم بهش نمیرسه یعنی انقدر ازش دور افتادم که فقط عکساشو میبینم و از د
چقدر این اهنگ قشنگه
دریافت
پر از حس امید و عشق و اعتماد به خدا بود ...
برای خودم تجویز کردم روزی بیست بار این اهنگ و بشنوم
انقدر عاشقِ تو هستم که خودم و دست خودت بسپارم
حال من باید از این بهتر شه من به این معجزه ایمان دارم...
توی تاریک ترین روزامم من و هر گوشه دنیا دیدی...
من برم تو اوج آتیشم مطمئنم تو نجاتم میدی
نگران منی... 
حالت و از چشمات میخونم
نگرانم نباش
#حال_من_خوب_میشه_میدونم
#معجزه
برای شادی روح #بهنام_صفوی عزیز فاتحه ای نثار کنیم
پ ن:چطور می
کلا تجربه ضایع شدن توسط استاد اون هم توی کلاس مختلط با لحن تلخ استاد اصلا تجربه جذابی نیست که خداروشکر نمردم و تجربه اش کردم(!) راستش از ترم یک یه خانمی بود که اصولا خیییلی سوال میپرسید بعضا هم سوال هاش سوال های خوبی نبود خلاصه همواره راجع بهش بد فکر میکردم حتی یه مدت فکر میکردم داره خودنمایی میکنه! خلاصه زبانزد بود این خانم دیگه حتی امثال من که قصد کرده بودم هیچ خانمی رو نشناسم اولین مورد عهد شکنی م همین خانم بود بعضا هم بد ضایع میشد این خانم،
ماجرای اومدن من به نوکو خیلی جالبه . مدتها بود که تو کلینیک کار می کردم . کار تو کلینیک از اونجا که کار تیمی نیست خلا زیادی رو احساس می کردم . تو کلینیک هرکس برای خودش کار می کنه و هرکسی می خواد خودش به اهدافش برسه . اما کار تیمی اینجوری نیست . تو کار تیمی ، که خیلی به وجود یه رهبر و اعضای همدل نیاز داره ، همه برای یک هدف تلاش می کنن .از دوستم علیرضا دعوت شده بود که برای تولید محتوا بره اونجا و چون کمی براش سخت بود از من خواست که همراهش برم .من تو اون
کلاس چهارم که بودم یکی از دوستام عید رفته بودن ایتالیا...کلی از اونجا عکس آورده بود و من واقعا دیوونه اونجا شده بودم... بعد از اون روز من تا مدت ها همش تو اینترنت عکسای ایتالیا رو نگاه می کردم و آرزوم بود یه روز برم اونجا رو از نزدیک ببینم....خیلی هم به مامان بابا می گفتم که یه بار بریم ولی..انتخاب مامان همیشه فقط یه جا بود...فقط کانادا، کانادای لعنتی...
بابا هم بهش حق میداد همیشه، می گفت فرصت برا سفر کم پیش میاد و حق داره بخواد پدر مادرشو ببینه ولی ب
سلاااام..
اول از همه مرسی از سپیده جان برای دعوتش
در بیست سال آینده اگر زنده باشم ۳۷ سال خواهم داشت و به نظرم دو حالت برای اون موقع وجود داره
حالت اول حقیقت ، واقعیت (چیزی که احتمالا اتفاق میفته) حالت دوم رویا و خیالبافی(اتفاقاتی که دوست دارم بیفته)
۱_حقیقت: احتمالا بعد از پایان درسم کلی گشتم و سگ دو زدم آخرم به بدبختی تو یه شرکت ساختمان سازی به عنوان مهندس کار می کنم
ساعت دوازده با همسرم سر اینکه کی بره دنبال بچه ها پشت تلفن بحث می کنیم و آخرم مج
به نام خدا
 
در این پست میخوام از یه تجربه ی تلخ در استفاده از لینوکس بگم :)
 
قطعا برای شما هم پیش اومده که مجبور بشید لینوکس خودتون رو کلا فرمت کنید و از نو دوباره نصب کنید :) امروز این داستان برای من پیش اومد.
 
قضیه از این قرار بود که من دیروز دانلود منیجر پرسپولیس رو خواستم روی مانجاروم نصب کنم و موفق هم شدم.
رفتم توی سایتش اونجا توضیح داده بود که برای نصب اون روی توزیع آرچ و توزیع های مبتنی بر آرچ، باید AUR استفاده کرد و از اونجا نصبش کرد.
ادا
جریان از چه قراره؟
اقا من دسته بیستوریم مشکل داره و نمیتونم ازش استفاده کنم و هی پشت گوش انداختم که برم عوضش کنم
امروز رفتم از تنکسین اونجا گرفتم حین کار خورد توی دستمویه خون "ریزی" اومد و تموم شد منم زیرشیر اب شستمش(البته زمان زیادی دستم زیر اب بود)
خلاصه چون بچه های اونجا که برای مریض کار میکنن امکان داره از این استفاده میکردن(شاید البته) یکم ترسیدم و خب به جز مامانم به کسی چیزی نگفتم
الان یه استرس ریزی دارم نکنه هپاتیت؟
برم ازمایش بدم یعنی؟
خانوادگی؟ بیرون؟
همون یه کنسرت بود و والسلام...
یه جوری افسرده ام که کسی دلش نمیخواد معاشرت کنه بام :) هه...
اسکایپ ریختی آی دیم رو سرچ کن پیدا می کنی
hourieforoughi80
منتظرتم :)
یکم سر در بیار دیگه عه :(
همش که من نباید در بیارم
سر :/
بدوووو :(
اونجا چت می کنیم :)
امروز چهارم شهریوره و جشن پدر به نوعی توی ایران باستان ماهم دیشب واسه بابا جشن گرفتیم نه برای ایران باستان و این داستان‌ها نه! تولدش بود آخه
برا تولد من و آبجی کیک خریده بود و منم به جبران براش کیک خریدم ،قرار بود سورپرایز بشه که آخر شب شوهرم بهم گفت عصر رفته بوده برا کارگرای ساختمون ساندویچ بخره که تو ساندویچی بابام رو دیده که اونم اومده بود برا کارگرای سمپاشیش ساندویچ بخره!!(از شانس گه من ) و اونجا میگه میخوان براتون کیک بخرن به مناسبت تولد
دوست دارم اینجا از حس های خوب بنویسم ، از پیشرفت ها ، از امید و از همه ی چیز هایی که دوست دارم ثبت بشن . چون خاطره های  بد و حس های منفی نه می مونن نه ارزش دارن که بمونن .
اما هر روز صبح سر کار ، توی وقت صبحونه یکم وقت دارم تا بنویسم و اون موقع هم خسته ام و هم ناراحت از این که چرا کارمند شدم و از اون بدتر چرا با آدم هایی پر از عقده و انرژی منفی همکار شدم . یعنی ترجیح میدم با کسی حرف نزنم ، صfح ها به کسی سلام گرم نکنم ولی انرژی منفی اونا رو دریافت نکنم .
د
تقریباً یک یا یک و نیم ماه پیش بود که تو کاریابی ثبت نام کردم. همون روز منو به شرکتی معرفی کردن برای بسته بندی گوشت و مرغ.
ابتدا ساعت کاری از هشت صبح بود تا پنج بعد از ظهر و نهار هم میدادن و سرویس و بیمه هم داشت و ماهی یک میلیون و دویست هزار تومان حقوق داشت.
هر منتظر شدم دیدم خبری نیست. چند بار زنگ زدم کاریابی و یک بار هم زنگ زدم به خود شرکت. گفتن که در حال تعمیر هستن و تا عید کار آغاز میشه.
امروز کانال کاریابی رو چک کردم (همیشه چک میکنم). دیدم آگهی رو
ما کاشونیا، کلا با شربت بیدمشک زنده ایم!
یعنی اگه یه ماه رمضون شربت بیدمشک نباشه که بخوریم، خشک میشیم و ترک برمیداریم از کم آبی! همینم هست که انقدر اعصابامون آرومه! (الکی)
تازگیا یه عرق بیدمشک خریدیم، مزه ی آبِ قورباغه خسته توی مرداب میده! سحر که باهاش شربت درست کردم، یک آن، کاخ آرزوهام فروریخت!
 یاد دوتا مطلب افتادم:
اول یاد یه خاطره در چندسال پیش، زمانی که مادربزرگِ شوهر خواهرم به رحمت خدا رفته بود و ما برای مراسمش رفتیم روستا. پسرِ مرحومه (ک
آیا قضاوت ها و حرف‌های دیگران درباره یه آدم یا موضوع یا اتفاق در ما اثر داره؟ دید ما رو مثبت یا منفی می‌کنه؟ اگه آره به نظرم باید هر چه زودتر از اون آدم یا موضوع خلاص شیم. چون خیلی هم برا ما مهم نیست. یا خیلی نمی‌شناسیم یا ازش مطمئن نیستیم. مطمئن نیستیم که چقدر برامون مهمه یا میخوایم مهم باشه. انگار تو حرف های دیگران دنبال تاییدیه میگردیم. چه برای نگه داشتن اون اتفاق یا آدم چه برای حذف کردنش.
 
+ من واقعا انقدر نخواستنی بودم اونجا؟ نه بابا. فکر
به نام خالق هستی‌بخش.
«پسری از طریق دری در باغ وارد سرزمینی ناشناخته می‌شه، سرزمینی که 
چیزی از اون نمی‌دونه و برخلاف ترس و بی‌میلی عموش با کنجکاوی قصد 
کشف اونجا رو می‌کنه. بعد از مدتی که مردی او رو وادار به تمرینات جسمانی
و شمشیربازی و... می‌کنه، از گذشته اون سرزمین و دلیل ورودش به اونجا
می‌گه و پسر می‌فهمه که با ماجراهایی روبه رو میشه که حتی ممکنه به
قیمت جونش تموم بشه. در این راه گروهی برای کمک به اون وجود داره
که بتونه موجود پلید اون س
حدود یکسالی هست که بعضی شب ها با خانمم میرم شبستان و اونجا چایی و غذا میخوریم . شبستان یک سفره خانه سنتی هست . الان دیگه من اونجا خودمانی شدم و میرم توی آشپزخونه کمک میکنم . آخه به من میگه بیا با هم اینجا شریک بشیم ولی من میگم خب پول ندارم . میگه : 40 یا 50 میلیون تومان هم بیاری خوبه . میگم خب الان هیچی ندارم . بهش میگم آخه خونه درست کردم و ماشین هم خریدم همش با وام هست و قرض . حسن به من میگه تو خودتو خشک میگیری میدونم خیلی پول داری .
خلاصه حسن فعلاً در ش
یکی دو دوز پیش نوشت:
رفتیم سرکوچه نماز رو ب جماعت خوندیم و افطار کردیم. روزی چهارصد بار دارم استغفار میگم
وقتی ب ماه رمضان نزدیک میشم
میگم واااای دوباره چجور اخه من روزه بگیرم واقعا دوباره شروع شد
بعد وقتی شروع میشه ب طور خیلی خوبی میتونم روزه بگیرم و هیچیم نمیشه و ی جوری هم هست ماه رمضان چشم رو هم بزاری تموم شده. بعدش ب خودم میگم عه این ک چیزی نبود تموم شد من همونی بودم ک میگفتم ای واااای داره شروع میشه؟؟؟
و دعای مورد علاقه ام جوشن کبیر ک هر سا
یه وقتایی ذهن آدم خالیه خالیه
الان ازون وقتامه
هیچی تو ذهنم نیس که درگیرش باشم
ن ب پایان نامه فکر میکنم
ن به آموزش های فشردم
نه کار
نه درس
نه خانواده
و نه حتی ....
خالی خالی
دوس دارم فقط به شب فکر کنم
سکوت قشنگش که با صدای ساعت کوچیک مرضیه شکسته میشه
تاریکی محضش که با نور تیر چراغ برگ خدشه دار شده
و آرامش قشنگش که هیچکس نمیتونه ازم بگیره امشب
+ برم باتریشو دربیارم؟
+ دلم میخواست بالای پشت بوم باشم الان و رو به آسمون دراز کشیده باشم و ستاره هارو بشم
یه وقتایی ذهن آدم خالیه خالیه
الان ازون وقتامه
هیچی تو ذهنم نیس که درگیرش باشم
ن ب پایان نامه فکر میکنم
ن به آموزش های فشردم
نه کار
نه درس
نه خانواده
و نه حتی ....
خالی خالی
دوس دارم فقط به شب فکر کنم
سکوت قشنگش که با صدای ساعت کوچیک مرضیه شکسته میشه
تاریکی محضش که با نور تیر چراغ برگ خدشه دار شده
و آرامش قشنگش که هیچکس نمیتونه ازم بگیره امشب
+ برم باتریشو دربیارم؟
+ دلم میخواست بالای پشت بوم باشم الان و رو به آسمون دراز کشیده باشم و ستاره هارو بشم
خب مدتها از فضای وبلاگ دور بودم، برای من که بدون نوشتن انگار آدمی هستم که یک دست ندارم همین چند ماه هم آزار دهنده بود، فضای وبلاگ قبلی و بعضی از نظرات آدمهای نفهم به شدت آزارم داد طوریکه ترجیح دادم اونجا رو ببندم، اما دلم براش تنگ میشه، اونجا یادآور روزهای خوب و بد زیادی برام بود. خیلی چیزها توش نوشتم خاطراتی که هرگز پاکشون نکردم. نظراتم رو میگفتم و.... دوستان خوب و زیادی هم اونجا داشتم. قطعا دلم براش تنگ میشه برای خاطراتم برای ...افسوس که گاهی آ
جدیداً حالم که خوب نیست، بغض که می‌کنم، فهمیده که نمیشم، سر اون آدم مقابلم که دلم می‌خواد جیغ بکشم، note گوشیمو باز می‌کنم و میرم سراغ ترانه‌هام. همه‌شو اونجا خالی می‌کنم؛ ادیت می‌کنم، می‌نویسم، و اون وقت دیگه تنها نیستم.
یهو دلمون هوای اردهال کرد، زدیم از خونه بیرون
اردهال زیارتی داره و قتلگاهی در چهارکیلومتری زیارت، دقیقا وسط کوه...
جایی که حضرت سلطانعلی بن محمدباقر علیه السلام، از شر حاکم وقت، به اونجا پناه میبره و پشت تخته سنگی پناه میگیره که نیروهای حاکم سرمیرسن و با لب تشنه سر از بدن حضرت و یارانش جدا میکنن... وبعد مردم میان بدن آقا رو میپیچن تو قالی و میبرن اردهال دفن میکنن.
هیچوقت نمیرفتیم قتلگاه، این بار قصد کردیم بریم
جایی بود وسط کوه، یه جاده مستقیم
توی این اوضاع شلوغ و قمر در عقرب دوست دارم دوباره برگردم نگارستان خودمون.
پبش آقای زارع و بچه ها.
چند روز پیش رفتم سر زدم. انگار برگشته بودم خونمون! خونه دومم!
و تصمیم گرفتم هر وقت فرصت داشتم به اونجا هم برم و  کلاسمو ادامه بدم...
و اسم من به صورت ناگهانی و یهویی..
وارد لیست المپیاد شد ...!
....
و حسم بهم میگه ...اینکه دم اذان وقتی صدای قرآن تو کل دانشکده پیچیده بود اسمم اونجا نوشته شد...حکمت خودته!
دلم گرمه به بودنت ...همه کسم...!❤
.....
به دعاهاتون احتیاج دارم...
 
 
همیشه تو زندگیم جای خالی یه مرد که تکیه گاهم باشه، خالی بوده و هست
گاهی وقتها پدر، برادر یا اقوام هستن،اما خیلی به سختی 
خیلی جاها تو بدترین و دشوارترین لحظات زندگیم دوست داشتم یکی میبود دستامو میگرفت و میگفت ؛ خیالت راحت، اصلا فکرش رو هم نکن، اون با من
موقع هایی که پدر مثل همیشه برای انجام کارهای سخت و زمخت خونه شونه خالی میکنه 
دلم میخواد دنیا تموم شه 
​​​​​(هر موقع هم اومده یکاری انجام بده، گند زده رفته، باز باید خودم جمع و جور کنم)  
خ
یک:
دنیا پر از رنج است
با این حال
درختان گیلاس شکوفه می‌دهند
ایسا
دو)
غمگینم. برای گلستان زیبا که چند تا دوست عزیز دارم اونجا... برای شیراز که شهر دوم منه و از آزرده شدن در و دیوارش آزرده میشم... برای لرستان که نه دوستی دارم اونجا و نه تعلقی... برای خوزستان... دزفول... آذربایجان... برای وطنم غمگینم...
وقتی یه بلای طبیعی یا مشکل برای هموطن‌ها رخ میده عمیقن ناراحت میشم. بخشیش به‌خاطر خود اون مشکل و غم هموطن‌ها و بخش دیگرش به‌خاطر اینکه کاری ازم برنمی
دور تند که میگن اینه ها!اینگار همین دیروز بود که پست قبلی رو نوشتم و منتشر کردم.
خیلیییی سرعت بالاس :)))
اینطور که معلومه هنرستان تموم شد و پاشو از روی خرخره ما برداشت!
میدونین چیه اگر ازم بپرسن کدوم دوره از تحصیل بیشتر دوست داشتی حتما میگم دوره متوسطه اول(راهنمایی)اونقدر اون سال ها شیطون و رها بودیم که تکرار کردنش غیرممکن،بچه هایی که هیچ دغدغه ای نداشتن جز اینکه چطور کلاس و درس رو بپیچونن و به بهونه درس قرار مدار باهم بذارن و قایمکی برن خرید،ا
سلام!خب من ترجیح میدم ناشناس بمونم.ناشناس باقی بمونم ولی چون به داستان نوشتن به صورت حواضی علاقه دارم این وب رو ساختم تا برای تمام هم سن های خودم جای جالب و ایده الی رو فراهم کنم.جایی که بتونن جدید ترین و جالب ترین اخبار رو اونجا ببینن.و همدم بیکاری هاشون باشه.داستان ها و فیک های باحال بخونن و به اونجا وفادار باشن.خب شاید اوپودو بتونه تمام اینهارو فراهم کنه.پس اوپودویی شو.
سلام.
این روزهای آخر سالی که یه جوری برنامه‌ریزی کرده بودم به 30 درصد کارهای عقب‌مونده از دو سال ِ پیشم برسم جوری شلوغ شد که به کارهای الانمم نرسیدم :/
الغرض، خواستم بگم ممنونم از آقای صفایی‌نژاد که در چالش وبلاگ منو به عنوان یکی از وبلاگ‌های خوب معرفی کردند، باعث افتخاره.
و عذرخواهی می‌کنم هم از ایشون و هم اون دوست عزیزی که من رو به چالش دعوت کردند و فرصت نشد شرکت کنم. اگر عمری باقی موند ان‌شاءالله سال ِ جدید.
اومدم بگم پیشاپیش عیدتون مبا
خدایاااا شکرت!!!
میس آزی پیاممو جوا بداد. نوشته نمیخواد شنبه بیای خودمون بهتون زنگ میزنیم. 
اخیش خیالم راحت شد...
عمرا که تماس شنبه و یکشنبه اشون رو من جواب بدم. 
من دیگه یک دقیقه هم بدون پول و قراراد نمیرم اونجا 
مگه مغز خر خوردم؟؟؟؟!!!!!!!!!!
همه ی ما با کلّی آدم در ارتباطیم از دوستی هایی که حضور و نفَس همدیگه رو حس می کنیم تا دوستی ها و رفاقت هایی که با کلمات نوشتاری توی دنیای اینترنت شکل گرفتن. حتّی اگه دوستی هم شکل نگیره و یک برخورد اوّلین و آخرین برخورد هم باشه ممکنه یه صفاتی از طرف مقابل توی ذهن ما بمونه که اگه بهش دقّت کنیم، نحوه ی دید ما رو نشون می ده.
یه خاطره تعریف کنم از چند سال پیش که یه مغازه نزدیک انبارمون بود و ما عمده ی خریدامون رو از اونجا می کردیم، اسمش هم سعید بود و به
همه ی ما با کلّی آدم در ارتباطیم از دوستی هایی که حضور و نفَس همدیگه رو حس می کنیم تا دوستی ها و رفاقت هایی که با کلمات نوشتاری توی دنیای اینترنت شکل گرفتن. حتّی اگه دوستی هم شکل نگیره و یک برخورد اوّلین و آخرین برخورد هم باشه ممکنه یه صفاتی از طرف مقابل توی ذهن ما بمونه که اگه بهش دقّت کنیم، نحوه ی دید ما رو نشون می ده.
یه خاطره تعریف کنم از چند سال پیش که یه مغازه نزدیک انبارمون بود و ما عمده ی خریدامون رو از اونجا می کردیم، اسمش هم سعید بود و به
شهریور که میرسه دیگه استرس شروع میشه. استرس انتخاب واحد، استرس امتحانات، استرس جمع کردن کارای تابستون، استرس مسافرت ...
 
خداروشکر تونستم 4 واحدمو پیش ترم کنم، 23 واحد هم این ترم برمیدارم، میمونه 3 واحد اختیاری که استاد راهنمامون گفت اونو میتونیم برات نامه بزنیم و اجازه بدیم برداری ترم بعدتر. و این یعنی من ترم هشت وارد ارشد میشم و یه سال عقب نمیفتم *__* البته چه شود امتحانات!! زنده میمونم فقط ! 
 
از اپلای کردن منصرف شدم باز. این دو سال رو هم سر میک
امروز با بابا رفتم تشییع سردار 
اصلا شگفتیمو نمی دونم چطور به زبون بیارم از اون همه جمعیت!!! من قبلانم مثلا راهپیمایی اربعین رفته بودم،یا شاید چند تا ۲۲بهمن ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم، یه چند باری هم نزدیک بود له بشیم راستی راستی، کاروان سردارم از نزدیک دیدیم، خیلی خوشحالم که رفتم، تا حالا تشییع شهید نرفته بودم خوشحالم بلاخره تونستم یکی رو برم، اونم این شهیدی که اینقد بزرگه.یه حس خیلی خوبی دارم، البته یه بغض عجیبی هنوز تو گلومه که نم
 
مثل قدیم هام که هنوز با وبلاگ نویسی آشنا نشده بودم مثل همون قدیم قدیم ها 
جدیدا تو دفترم (سررسیدم)خاطرات و خوشی ها و ناخوشی ها رو مینویسم امیدوارم اونقدر بهش عادت کنم
که دیگه دوباره نوشتن حرفام و خاطرات خوب و بدم رو لازم نباشه اینجا هم بگم !
نمیدونم دوست دارم یکمدتی اونجا بشه دفترچه خاطراتم .
شاید باید اسمش رو گذاشت خود سانسوری !! نمیدونم ! 
اونجا حداقل هر چیزی رو میشه نوشت و منتظر موند که خدا از راه برسه و حالتو خوب کنه!
اونقدر خوب که دیگه جا
اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی؟ هوم. ولی میدونی تقدیرش چقدر منو یاد تو میندازه؟ اونجاش که میگه عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می‌پره. یا اونجا که میگه راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی. هوم.
 
آخرین پست ناله‌ی عشقی. تامام.
دو هفته ای میشه که تو خونه جدید مستقر شدیم. همون تیپ خونه ای که همیشه تو رویاهام مصور میشد همون محله ای که واقعا دوست داشتم اونجا زندگی کنم. یادمه نامزد که بودیم همسرم با پدرش برای شراکت صحبت میکردن که طبقه دوم خونشون رو بسازن برای ما. دقیقا تو همین محله ای که الان ساکن ایم و منم که همیشه تصویر سازیم قوی هست فکر میکردم چطوری صبحا تو بالکن خونه با سر و صدا ورزش کنم که طبقه پایینی ها اذیت نشن؟ جمعه که تو بالکن صبحانه میخوردیم همسری کش های ورزش رو
 
برادر زاده جانم میگه : 
عمه مختار چرا نتوست به امام حسین کمک کنه ؟! اگر مختار به امام حسین میرسید!
میگم اسیرش کردند !
میگه : اگر مختار رو اسیر نمیکردند الان ما آدم ها بجز امام زمان یه امام حسین هم داشتیم که دیگه پیشمون بود . 
بچه هاش الان زنده بودند علی اصغر و علی اکبر !
 باز میگه  چی میشد اگر  من  الان اونجا بودم ، بعد با تفنگ همه ی یزیدی ها رو میکشتم 
که دستشون رو امام حسین و  بچه های امام حسین بلند نکنن !

این روزها دیدن مختارنامه با برادرزاده 
به نام او...
از صبح کیلینیک و مراجعان مختلف.
استراحت کوتاه و جزوه های محمدرضا
چرخ زدن با هانیه و غذا خوردن افراطی!
پیاده روی با مهسا و چهره های اذیت کننده دوراستخر!تمام تنم میلرزه وقتی میبینمشون!
فردا نهار خونه عمه و حس عجیب بودن اونجا.
کمی احساس های ناخوشایند تو خودم.
همین ها...
 
با آب و تاب تعریف میکنه که مامان، بچه رئیس مواد سِرّی شو گذاشته بود زیر بالشتش که تیمتمپلتون نبیندش بعد تیمتمپلتون قایمکی از زیر بالشتش برش داشت بعد گذاشتتش تو کیف ننجونش.بعد ننجونش رفت اونجایی که مادربزرگا میرن اونجا نوشیدنی میخورن! بعد اونجا شعرِ (با ریتم میخونه):اینقدر نگو مریضم من دارم اشک میریزم رو براشون گذاشت و...این تعریف ها ادامه داره.(سرلیست کارتونای مورد علاقه شون بچه رییس و باب اسفنجیه).ولی اینقد خوشمزه میگه که آدم خسته نمیشه.
ام

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها